بسم الله مهربون :)
سلام! :)
بعد از چند ماه دلم میخواست اینجا بنویسم. فکر کنم آخرین باری که نوشته م درگیر علوم پایه بودم. تموم شد و قبول شدم :)) نگم که چه دوران سختی بود و من میخواستم پنج ترم رو توی یک ماه جمع و جور کنم اما خب پاس شدم بالاخره.
پزشکی قشنگ تر شده، درس ها جذاب تر شدن و من خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم. بالین خیلی شیرین تر از درس های خشک و نچسب علوم پایه ست، امیدوارم که بهتر هم بشه :)
فعلا تا اینجا باشه، از فردا بیشتر اینجا مینویسم، شاید هر روز تقریبا :) کلی اتفاق هست که بخوام درموردشون حرف بزنم و اینجا برای خودم ثبتشون کنم.
+حال دلتون خوب :)
بسم الله مهربون :)
دیروز چیزی حدود 7 واحد اختصاصی با هم امتحان داشتم. یعنی این ترم به حدی واحد ها و برنامه ی امتحان های من داغونه که فقط امیدوارم زنده بمونم دی:
ولی خب بعدش 12 ساعت خوابیدم که تلافی شه. امتحان بعدیمم آناتومی اعصابه که بی نهایت برای من سخته. قشنگه ها، خیلی قشنگه. من هرموقع میخونم واقعا از قشنگی و پیچیدگیش لذت میبرم ولی خب در عین حال سخته. استادمون خیلی جزئیات گفت که همه ش رو هم باید بدونیم.
+ یه گلدون حسن یوسف چند روز پیش هدیه گرفتم، گذاشته بودمش لبه ی پنجره ی اتاق. امروز افتاد، تمام ساقه ها و شاخ و برگش شکست :(( چقدر هم دوسش داشتم. امیدوارم دوباره رشد کنه ولی خودمو نمیبخشم :(
+ الهی که بخواین و بشه *_*
بسم الله مهربون :)
بعد از مدت ها سلام :)
کلی دلم برای وبلاگ و وبلاگ نویسی تنگ شده بود :) واقعا کانال نویسی ظلم بزرگیه در حق وبلاگ !
خوبه زندگی، همه چی خوبه :) ترم پنجم هم تموم شد و درگیر درس خوندن و جمع کردنِ علوم پایه م. از الان تا آخر فروردین هم دیگه دانشگاه ندارم. همین یک هفته ای که گذشته و خونه بودم دلم برای کلاس ها و بچه ها تنگ شده دی:
زندگیم یه کمی تکراری شده، یه جورایی تقریبا برگشتم به اون دوران کنکور که همه ش درس بود و کتاب و تست. چاره ای هم نیست، تا 16 اسفند که علوم پایه رو بدم وضعیت همین جوری خواهد بود.
نمیدونم بعد علوم پایه چطور خواهد بود، همه میگن قشنگ تر و جذاب تر میشه، امیدوارم بشه واقعا. علوم پایه خیلی غیرقابل تحمل بود :))
+یه دنیا ممنونم از دوستانی که این مدت حالم رو پرسیده بودن، حتی تولدم یادشون مونده بود و تبریک گفته بودن :) حقیقتا ذوق و خوشحالیِ زیادی داشت *_*
+ الهی که بخواین و بشه :)
بسم الله مهربون :)
این روزا یه ذره فشار ها و تنش های روحیم زیاد شده، یه مشکلی پیش اومده که همه ی خونواده رو تحت تاثیر قرار داده، از اون طرف هم کورس ریه تموم شده و درگیر امتحان های سنگینشم. شنبه تا سه شنبه هم که فرجه هست رو باید برم تهران، واقعا نمیدونم میرسم درس هام رو بخونم یا نه. تک تک اینا برای من نگرانی و استرسن، داداشمم که نیست تمام فشار خونواده افتاده روی دوش من و کی میدونه واقعا چی داره به من میگذره؟ حتی الف هم نمیدونه. البته خودم از حال و احوالاتم بهش نگفتم. اخرین بار خودم قسم خوردم که چیزی بهش نگم!
بگذریم :) با این حال همچنان دارم سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم، حالم خوب باشه و دونه دونه کارها رو پیش ببرم و خب تا اینجا خداروشکر همه چی خوب پیش رفته.
به دعای خیر شما هم که احتیاج دارم فراااااوااااان :)
فقط یه ویژگی که از خودم پیدا کردم و دوسش ندارم اینه که این وقت ها دلم میخواد آدمایی که بهم نزدیکن و میدونن تحت فشارم یه ذره بیشتر درکم کنن و خب انتظارم از الف از همه بیشتره ولی همین چند دیقه پیش به خاطر یه ویس مسخره کلی متشنج شدم و نزدیک بود دعوامون بشه حتی! نمیدونم چرا انتظار دارم توی این حال و احوال کمکم کنه آرامشم رو حفظ کنم نه اینکه سر مسائل بی اهمیت هی بحث کنیم، هی بحث کنیم، هی بحث کنیم ولی واقعا حس میکنم اصلا حواسش نیست!
کم کم دارم به این نتیجه ی مهم (!) میرسم که هیچ وقت از هیچکس توی زندگی نباید هیچ انتظاری داشت!
+ الهی که بخواین و بشه *_*
بسم الله مهربون :)
+ از ثانیه به ثانیه ی تعطیلات دارم استفاده میکنم و بیشترش هم مسافرت بودم! چی میشد اگه همینجوری همیشه تعطیل میبودیم؟ :))
درس های این ترمم واقعا سختن و البته گس وات؟ انتخاب واحد جا موندم d; از بس تلگرامم رو چک نکردم و دقت نکردم که کلا خبر نداشتم زمان انتخاب واحده! البته مسافرت هم بودم. به نماینده پیام دادم گفت خودم درستش میکنم، نگران نباش. اون درسیم که از علوم پایه م مونده بود و کلاسش رو نرفتم استاد بهم نمره نداد و توی کارنامه م زده "ناتمام"! این ترم دوباره باید برش دارم، داستانی شده کلا. من قبل انتخاب واحد ترم پیش با استادش حرف زدم گفت ایرادی نداره اگه کلاس ها رو نیایی ولی تهش نمره م رو نداد. این ترم با یه استاد دیگه برمیدارم و امیدوارم حداقل اینیکی روی حرفش بمونه.
+فیلم True grit رو دیدم. فوق العاده بود. یه بار با زیرنویس دیدم یه بار هم بدون زیرنویس برای تقویت زبانم. چند روز پیشم رفتیم سینما و سرکوب رو دیدم که اصلا خوب نبود! جدیدا به جز کتاب فیلم هم میبینم. دو روز پیش هم رفتم باشگاه مشت زنی و بیرون در رو هم خریدم. خلاصه که تابستونم با مسافرت و فیلم و کتاب میگذره :)
+ الهی که بخواین و بشه :)
بسم الله مهربون :)
استاد اومده، هنوز شروع نکرده صداشو انداخته تو سرش و داد میزنه!
طفلک بچه ها هرچی جواب میدن، حتی اگه درست هم باشه دعواشون میکنه، تحقیرشون میکنه و فحش میده حتی! جلوی خود مریض و بقیه ی پرسنل و بچه ها! اصن یه جوری رفتار میکنه حتی بلد باشی هم سکته میکنی.
دو گروه دیگه نوبت گروه ما میشه. کاش استاد "خ" برای امتحان میومد .
خدایا پناه بر تو
بسم الله مهربون :)
وقتی یه مسئولیتی رو برای جزوه قبول میکنم، هرطور شده خیلی دقیق و کامل توی زمان خودش تحویلش میدم. ویس رو کلمه به کلمه مینویسم، اسلاید اضافه میکنم، ترجمه میکنم، با رفرنس چک میکنم و . چرا؟ چون احساس میکنم اگه کمتر بنویسم و بچه ها نکته ای رو یاد نگیرن یا نمره شون کمتر بشه من مدیون میشم.
بعد بقیه چجوری جزوه مینویسن؟ 1. از روی ویس میپرن و نصفشو نمینویسن.2. اسلاید رو اضافه نمیکنن و مینویسن به اسلاید مراجعه شود.3. جدول ها رو ترجمه نمیکنن و زیرش مینویسن جدول ترجمه شود! بابا مومن حداقل ننویس ترجمه شود و مراجعه شود بلکه کمتر از دستتون حرص بخوریم.
حالا اینا هیچی، خوبن باز، یه سری هستن که کلاااااا شرکت نمیکنن، دقیقا منتظر میمونن تا بقیه بنویسن بعد مثل انگل از جزوه بقیه استفاده میکنن، تهشم پرو پرو میان ایراد میگیرن که چرا جزوه فلانه؟ بهمانه؟ :/ الان جزوه ی آخری که نوشته شده فقط تایپش با من بوده، مثل اینکه یکی دوتا غلط علمی داره، اومده میگه چرا جزوه انقدر بده؟
منم بهش گفتم اگه بده میتونید رفرنس بخونید و زحمت بچه ها رو هم زیر سوال نبرید، درضمن اگه خیلی ناراحتید تشریف بیارید گروه جزوه همکاری کنید که از این مشکل ها پیش نیاد!
گرچه خودم الان بابت جوابم خجالت زده و ناراحتم ولی حقش بود!
+ الهی که بخواین و بشه :)
بسم الله مهربون :)
1. امتحان سخت بود، خیلی هم سخت بود! طوری که بعدش منی که هیچ وقت چک نمیکنم وسط حیاط نشسته بودم و تند تند داشتم میشماردم ببینم تعداد درست هام به اندازه ی نصف سوال ها هست که پاس شم یا نه، که تهش هم نشد البته!
میم خیلی ناراحت بود، دوست پسرش طفلکی اومد بغلش کرد که یهو با عصبانیت داد زد ولم کن، بغل تو مگه برای من نمره میشه؟! از اون لحظه هر موقع قیافه دوست پسرش یادم میاد هم خندم میگیره هم دلم میسوزه، بنده ی خدا بدجوری جا خورد! به نظرم حالا خیلی مونده تا میم یاد بگیره چجوری باید رفتار کنه!
2. برگشتنی داداشم اومد دنبالم و تا خونه من رانندگی کردم. یکی از چیزایی که بهش توجه نمیکنم سمت راست ماشینه! امروز داداشم میگفت عیب نداره حالا یه چند بار که بزنی این طرفو داغون کنی برای همیشه یادت میمونه که ماشین دو سمت داره بچه =))
3. خیلی التماس دعا
بسم الله مهربون :)
یه مرحله ای از زندگی هست که البته خیلی هم بی رحمه و اون نقطه ایه که تو میدونی دیگه از این به بعد قرار نیست هیچ اتفاقِ دیگه ای بیفته و انقدر منطقی و عاقلانه فکر میکنی که هیچ چیزی رو به جز واقعیت های تلخ و زجرآورِ رو به روت نمیبینی.
دلم رویا میخواد، خیال بافی میخواد. این حجم از واقعیت های تلخ و عذاب آور داره بهم آسیب میزنه. دلم میخواد دوباره فکر و خیالم پرواز کنه به آینده، اصلا به آینده هم نه، به اتفاق های قشنگ، به حس های خوب، به انرژی های مثبت، اما این روزا انقدر عاقل و منطقی شدم، انقدر با عقلم فکر میکنم و با عقلم تصمیم میگیرم که این بار از شدت منطقی بودنم دارم آسیب میببنم!
+ خیلی التماس دعا :)
+کامنت های پست قبلی رو بعد امتحانم جواب میدم حتما، ببخشید :)
بسم الله مهربون :)
گاهی اوقات مثل الان که از حجم و سنگینی درس ها خسته میشم فکر میکنم واقعا ارزشش رو داره؟ ارزش داره که من بهترین سال های عمرم رو که میتونسته م کلی کارای هیجان انگیز و قشنگ دیگه که دوست داشتم انجام بدم، بشینم پشت میز و هی بیماری و تشخیص و درمان بخونم؟ از تابستون پارسال تا الان من استراحت نداشتم. حق میدم به خودم انقدر کلافه و خسته بشم. تازه هنوز استاجر هم نشدم وضعیت اینه! بقیه ش چیه دیگه؟ از طرفی هم اگه سرسری بخونم و یاد نگیرم احساس میکنم دارم خیانت میکنم. از وقتی که با محیط بیمارستان بیشتر آشنا شدم و از نزدیک لمسش کردم، حتی وقتاییم که یه خط رو میخونم و متوجه نمیشم و میخوام ازش بگذرم عذاب وجدان میگیرم. برمیگردم و انقدر میخونم و سرچ میکنم و رفرنس رو نگاه میکنم تا بفهمم. چون اون لحظه هایی یادم میاد که یه خانواده نگران و پریشون پدر یا مادر یا بچه شون رو آوردن و چشماشون به دست های توعه که برای عزیزترینشون چکار میکنی! مسئولیتش دیوونه کننده ست. توی اوج خستگی هم که باشم به اینا فکر میکنم به خودم میگم مجبوری و باید بخونی، غر نزن، غر نزن، غر نزن، انتخاب خودت بوده.
اگه برگردم عقب، به تنها چیزی که فکر نمیکنم کلا رشته های درمانیه، پزشکی که دیگه هیچی. گاهی حس میکنم واقعا آدم این رشته نیستم اما چی شد و حکمت چی بود که راه زندگی من این شد، هنوز خودمم نمیدونم .
+الهی که بخواین و بشه :)
بسم الله مهربون :)
خون خیلی قشنگه ولی سخته. واقعا سخته و کلافه شدم. از وقتی دانشگاه قبول شدم به خصوص دوران علوم پایه انقدر حفظیات خوندم و چیزای مختلف و گاها بی ارزش حفظ کردم که احساس میکنم ذهنم بسته و تنبل شده. قدرت تجزیه و تحلیلم اومده پایین. دبیرستانی که بودم حداقل ریاضی، فیزیک، هندسه حل میکردم، ذهنم به چالش کشیده میشد. از بعد کنکور و ورود به دانشگاه ذهنم شروع کرد به افت کردن و تنبل شدن. حتی برای یک ثانیه هم روی موضوعی فکر نکردم و فقط حفظ کردم. دلم نمیخواد اینجوری پیش بره. واقعا ناراحتم!
میخوام یه کتاب هندسه بخرم و دوباره خودم رو درگیر مسائل سخت کنم و بشینم ساعت ها فکر کنم. دلم اون ذهنِ بازِ دورانِ دبیرستان رو میخواد.
+الهی که بخواین و بشه :)
بسم الله مهربون :)
دخترخاله م امشب اومده بود خونمون، بعد شام هی اصرار داشت فیلم ترسناک ببینیم. علاقه ی عجیبی داره به این مدل فیلم ها! اولش مخالف بودم، ولی بعدش وسوسه شدم و گفتم باشه!
فیلم کینه رو دیدیم. هر جایی که آهنگش ترسناک میشد یا حس میکردم الان اتفاق وحشتناکی میفته چشمامو میبستم و نمیدیدم ولی هی میپرسیدم چی شد، چی شد، دلم میخواست ببینم و بدونم چی میشه ها ولی خب میترسیدم d;
یه سکانسی بود دختره با روح توی یه اتاق بودن، هی صدا های وحشتناکی میومد، دختره روی تختش بود، پتو رو کشید روی خودش ( کاری که اکثر ماها برای فرار از جن میکنیم D: ) بعد متوجه شد صداها خیلی نزدیک شدن، پتو رو زد کنار، اون جن روی تخت کنارش دراز کشیده بود و با کنار زدن پتو یهو فیس تو فیس شدن =))
الان من میترسم، بدون پتو احساس امنیت ندارم، با پتو احساس جن دارم، گیر کردم به خدا =)))) دخترخاله مم تخت خوابیده انگار نه انگار !
بسم الله مهربون :)
همیشه برام سوال بود، اونور آبی ها که مدام آب شنگولی میخورن چرا کمتر به هپاتیت الکلی مبتلا میشن تا ماها. بعد همین الان خوندم که احتمال هپاتیت الکلی توی افرادی که هر روز یه ذره میخورن کمتره تا اونایی که نمیخورن، نمیخورن، پاش بیفته پارچ پارچ میخورن!!!
الان کشف کردم چرا اوضاع جوونای ما اینجوریه :| :))
+ عنوان هم آهنگیه که حین درس خوندن گوش میدادم ^.^
بسم الله مهربون :)
در حالی که شما در خواب ناز به سر میبرید، یا در کنار خانواده صبحانه نوش جان میکنید یا خوشحال و شاد و خندان میرید سر کار و دانشگاه، بنده یک ربع مورد شست و شوی استاد واقع شدم ^.^
حالا چرا؟ اول صبحی مریض نبود، به یکی از پسرای کلاسمون گفت بیاد به عنوان مریض آماده شه معاینه ش کنیم. اونم ریلکس پیرهنش رو درآورد دراز کشید روی تخت. استاد هم به من گفت بیا معاینه کن =||||||
گیج و ویج مونده بود چکار کنم. بهش گفتم معذبم استاد. گفت چی؟ معذبی؟ و دیگه شروع کرد .
هیچ وقت اون آدم سابق نمیشم دی:
آخه مومن من چطوری همکلاسی خودم رو معاینه کنم و بهش دست بزنم؟!
درباره این سایت